. . . .
هرگز تســــــــــلیم نشـــــــــــوید!معجــــــــــــــزه ها هر روز رخ میدهنـد شـــــــــــاید فردا روز شــــــما باشـــــــــد(مدیریت یادگـــــــــــــــاری ازمــــــــــــــن )
*یاـכگارے از ᓄـن*

یادی از گذشته.........

[ دو شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 19:37 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

دورو زمونه واقعا عوض شده..

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
چی بگیم خوبه؟!؟!؟؟؟!
[ دو شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 19:30 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

اهای پسرا..........

فک نکنین ما یادمون رفته که بچه بودین التماس

مامانتونو میکردین که فقط یه دستتونو لاک بزننا......

والا...................

[ دو شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 19:22 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

همه موافقن که:

[ دو شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 19:21 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

اینم چند تاعکس فقط برا اینکه به بعضی از پسرا بگم نذار بیشتر از این..........بله......

 
حالا چی میگید خانوم پسرا؟!؟!؟؟!؟!
 
[ دو شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 19:13 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

کیا یادشونه؟!(سری اول)

 
 
 
بقیه در ادامه مطالب.......................

 

ادامه مطلب

[ جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 22:57 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

تفاوت نسل ها

کیا یادشونه بچه که بودییم چشم و گوشمون چقدر بسته بود؟!

حالا بچه های امروز چی شدن؟!؟!؟!

آینده چی بشه خدا عالمه!

ما چه سرگرمی هایی داشتیم اینا چه سرگرمی هایی

دارن!

خدایی شما بگید: ما خوشبخت تر بودیم یا اینا؟!

 

 

 

[ جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 22:48 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

اینم 2تا عکس از داداش گلم

 

[ جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 15:27 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

احساساتتان را بیان کنید!

دفعه ی اول توی کوچه دیدمش،گفت:

«داداشی میای بازی کنیم؟!»

بعد از اینکه بازیمون تموم شد،گفت:

«تو بهترین داداش دنیایی!!!!»

وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم...چشمم همش اونو میدیدو

میخواستم بهش بگم از ته قلبم عاشقشم،دوسش دارم؛

اما اون گفت تو بهترین داداش دنیایی!

وقتی ازدواج کرد من ساقدوشش بودم،بازم گفت:

«تو بهترین داداش دنیایی!!»

و وقتی مرد من زیر تابوتشو گرفتم.مطمئن بودم

اگه میتونست باز هم میگفت:

«تو بهترین داداش دنیایی!!!!!!!»

چند وقت بعد دفتر خاطراتش به دستم رسید.....

دیدم توش نوشته:«عاشقت بودم،دوست داشتم،

اما میترسیدم بگم.برای همین بهت میگفتم تو

بهترین داداش دنیایی......»

 

[ جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 14:33 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

دختر سوگلی بابا!

اولین صبح بعد ازعروسی،عروس و داماد جوان

با هم توافق کردند

که آن روز در خانه را به روی هیچ کس باز نکنند.

ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.

زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند،

اما چون از قبل توافق کرده بودند،

هیچ کدام در را باز نکردند.

ساعتی بعد،پدر و مادر دختر آمدند.

زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.

در حالی که اشک در چشمان زن جمع شده بود

گفت:«نمیتونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشن

و درو روشون باز نکنم.»

شوهر چیزی نگفت و در را به رویشان گشود،

اما این موضوع را پیش خود نگاه داشت.

سالها گذشت،خداوند به آنها چهار پسر داد و

پنجمین فرزندشان دختر بود.

برای تولد فرزند آخر،پدر بسیار شادی کرد

و مهمانی مفصلی داد.

بستگان با تعجب از او پرسیدند:

«علت این همه شادی چیه؟!»

مرد به سادگی و با افتخار گفت:

«چون این همونیه که درو به روم باز میکنه.......»

 

 

[ پنج شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:, ] [ 22:59 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]

شوخی با حافظ!

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس

دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس

گفتم سلام حافظ گفتا علیک جانم

گفتم کجا روی تو؟گفت والله خود ندانم

گفتم بگیر فالی گفتا نمانده حالی

گفتم چه گونه ای تو گفتا در بند بیخیالی

گفتم که تازه تازه شعروغزل چه داری

گفتا که میسرایم شعر سپیدباری

گفتم زدولت عشق ؟گفتا که کودتا شد

گفتم رقیب پس چی؟گفتا که کله پا شد

گفتم کجاست لیلی؟مشغول دلربایی؟

گفتا شده ستاره در فیلم سینمایی

گفتم بگو زخالش؟آن خال آتش افروز

گفتا عمل نموده دیروز یا پریروز

گفتم بگو زمویش گفتا که مش نموده

گفتم بگو زیارش گفتا ولش نموده

گفتم چرا؟چگونه؟عاقل شدست مجنون؟

گفتا شدید گشته معتاد گرد افیون

گفتم کجاست جمشید؟جام جهان نمایش؟

گفتا خریده قسطی تلویزیون به جایش

گفتم بگو زساقی حالا شدست چه کاره؟

گفتا شدست منشی در دفتر اداره

گفتم بگو ز زاهد آن راهنمای منزل

گفتا به من که بردار دستت را از سر دل

گفتم زساربان گو با کاروان غمها

گفتا آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم بگو زمحمل یا از کجاوه یادی

گفتا پژو دوو بنز یا گلف نوک مدادی

گفتم که قاصدک کو؟آن باد صبح شرقی ؟

گفتا که جای خود را دادست به فکس برقی

گفتم بیا زهدهد جوییم راه چاره

گفتا به جای هدهد دیش است و ماهواره

گفتم سلام مارا باد صبا کجا برد؟

گفتا به پست داده آورد یا نیاورد؟

گفتم بگو زمشک آهوی دشت زنگی

گفتا که ادکلن شد درشیشه های رنگی

گفتم سراغ داری میخانه ای حسابی

گفتا آنچه بودست گشته چلو کبابی

گفتم شراب نابی تو دست و پا نداری؟

گفتا به جایش دارم وافور با نگاری

گفتم بلند بوده موی تو آن زمانها

گفتا که حبس بودم از ته زدند آن را

گفتم شما وزندان؟حافظ مارو گرفتی؟

گفتا ندیده بودم هالو به این خرفتی...!

 

 

[ چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:شعر,شعر طنز, شوخی با شعر حافظ, ] [ 19:20 ] [ ⋆مصی⋆ ] [ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد